سناریو :: مثلث عشقی

پارت :: ۱
ویو :: ایانو

من میشینیا ایانو هستم. ۱۲ سالم بود که پدر و مادرم از هم جدا شدن و چون که من به مامانم وابسته بودم پیش اون موندم... ولی... وقتی ۱۶ سالم بود و از مدرسه بر گشته بودم... با جنازه مادرم و یه چاقو تو دستش رو به رو شدم.
اون موقع به پدرم زنگ زدم ولی اون گفت : از دستش راحت شدیم.
و چند ساعت بعد من رو برد پیش خودش.... اون موقع فهمیدم که پدرم یه قمار بازه.... خیلی بدهی داشت و من مجبور شدم برای اینکه بدهی های اون رو لز بین ببرم کار کنم... توی یه کافه کار میکردم و همزمان میرفتم مدرسه......


تا الان که ۱۸ سالم شده و فردا میشه ۱۹ سالم... میتونم از این خونه برم.
رفتم خونه که دیدم پدرم روی مبله. گفت..
کورو : وسایلتو جمع کن ! فردا میان میبرنت...
ایانو : چ.. چی ؟!
پدرم نگاهش رو از من دیزدید یه لحظه یه فکری اومد تو ذهنم که منو ترسوند.
ایانو : پدر.. تو که روی من شرت نبستی ؟
پدرم سرش رو انداخت پایین کل دنیا رو سرم خراب شد.. اون منو فروخت ؟
سریع رفتم توی اتاقم که داد زد : وسایلت رو سریع جمع کن ! فردا ۲ نفر میان و تو رو میبرن.
رفتم سمت کشوم و لباسا و وسایلم رو جمع کردم ، همزمان گریه میکردم.
بعد تموم شدن کارم رفتم و غذا درست کردم... گذاشتم روی میز و بابام رو صدا زدم : پدر ، غذا امادست.
اومد نشست و بعد از اینکه لقمه اول رو خورد بشقاب رو انداخت روی زمین و گفت : این چه اشغالیه که پختی ؟
سرم رو انداختم پایین و معذرت خواهی کردم... هر روز اینکهر رو باهام میکرد. اومد سمتم فکر کردم میخواد من رو بزنه ولی از کنارم رد شد و از خونه رفت بیرون.
شیشه ها رو جمع کردم و بعد خوردن غذام ظرف ها رو شستم...
ساعت ۹ شب شد.. رفتم توی تختم فردا که تعطیله... کسی هم نیست که بخواد نگران من بشه... رفتم تو تختم و چشام رو بستم ای کاش زندگی بعدیم بهتر از این باشه...
با همین فکرا خوابم برد



صبح با صدای پدرم بیدار شدم که میگفت : ایانو اونا تو راهن ! بیدار شو !
نشستم روی تخت و بعد چند دقیقه رفتم کارای لازم رو کردم نشسته بودم توی اتاقم و منتظر بودم که پدرم اوند و صدام زد.
کورو : بیا پایین.
کیفم رو برداشتم و رفتم پایین ۲ تا مرد جلوی پله ها بودن یکی با موهای کوتاه و بنفش با شاخه های سیاه و اونیکی با مدهای بلند بفنش که نسف کمتر سیاه بود.
کورو : این دختر منه.
... : میبریمش !
یه نیشخند ترسناک زد که هر کسی رو میترسوند. کیفم که کنارم بود رو نگاه کرد و بعد اومد سمتم و ازم گرفتش گفت : وسایلت همیناس ؟
اوهومی گفتم و سرم رو تکون دادم رفتم سمت در که از پشت سرم صدای خیلی بلندی شنیدم سرم رو برگردوندم و دیدم پدرم روی زمینه و اون مرد مو بلند که تا الان ساکت بود یه تفنگ رو به سمتش گرفته اونیکی اومد تو گوشم گفت : به اون محل نده...
بعد دستم رو گرفت و برد تو ماشین.. تمام مدت توی شوک بودم تا اینکه باهام صحبت کردن...
... : خب خانوم کوچولو اسمت چیه ؟
ایانو : آ..ایانو.
... : اسم قشنگیه ، من رانم. اونی هم که میبینی ریندوعه.
ریندو : سلام.
چند دقیقه بعد خسته شدم خواستم بخوابم که ماشین وایساد (درد و نفرین ، درد و نفریننن) در رو برام باز کرد و گفت : پیداه شو.
پیاده شدم و دیدم که ریندو داره کیفم رو میاره رانم دستش رو دورم حلقه کرد.
ران : اینجا باید مراقب زبونت باشی ، وگرنه تزمین نمیکنم زنده بمونی.
رفتیم داخل که دیدم چند نفر نشستن روی مبل و با اومدن ما نگاه همه اومد رومون.
یه مرد با موهای صورتی اومد سمت و گفت : وای.. اینجا رو انگار ران دوست دختر پیدا کرده.
ران : اره ، حسودی میکنی ؟
مرده قیافه پوکر به خودش گرفت و رفت.
منو راهنمایی کردن به سمت یه اتاق و ریندو گفت : این اتاق توعه. اتاق سمت راست منم و سمت چپم رانه.
ایانو : اوهوم.
رفتم داخل اتاق بزرگی بود. همچی داشت انگار یه خونه کامل بود. رفتم سمت تختم و نشستم روشکیفم رو گذاشتم پایین تخت و دراز کشیدم.
ایانو : فروخته شدم ، پدرم مرد ، اومدم به یه امارت... امارت بونتن.
میپرسین از کجا فهمیدم اینجا امارت بونتنه ؟ از تتوی روی گردن و ران و ریندو معلوم بود.
رفتم بیرون از اتاقم و دیدم اون پسر مو صورتیه از اتاق رو به روم اوند بیرون.
... : اسمت چیه ؟
ایانو : ایانو... میشینیا ایانو.
... : منم سانزو ام. خوشبختم.
اومد نزدیکم که ران از اون طرف گفت : سانزو ی عنتررررررر به اموال من نزدیک نشوووووووووووو !
سانزو : بابا بیخیال.
و موش و گربه شروع شد.




پارت ۲ ؟
دیدگاه ها (۴)

پروفایل تغییر یافتتتتتتتتتتتتتدوباره با آی-چان ست کردممممممم...

سناریو :: سوکوکو

سناریو جدید ! (درخواستی)

من الان خوابم یا بیدار....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط